روزی روزگاری دخترکی فقیر دل به پسر پادشاه شهر بسته بود آنقدر که روز و شب در رویای او بود. دخترک آنقدر سر به عشق پسر پادشاه سپرده بود که هیچ مردی در چشمانش جلوه نمی کرد.
خانواده ی دخترک و دوستانش که از عشق او خبر داشتند به وی توصیه می کردند که دل از این عشق ناممکن برگیرد و به خواستگارانی که مانند خودش فقیر بودند پاسخ دهد اما او تنها لبخند میزد .
او میدانست که همگان تصور میکردند او عاشق پول و مقام پسر پادشاه شده اما خودش می دانست که تنها مهر پاک او را در سینه دارد .
روزگار گذشت تا خبری در شهر پیچید . پادشاه تصمیم گرفته بود دخترکی را از طبقه اشراف شهر برای پسرش انتخاب کند. اما پسر از پدر خواست تا شرط ازدواجش را خودش تعیین کند. پادشاه قبول کرد.
شاهزاده روزی تصمیم خود را اعلام کرد وی گفت فلان روز تمام دختران دوشیزه ی شهر به میدان اصلی شهر بیایند تا من همسرم را از میان آنان برگزینم .
همه دختران خوب و بد زشت و زیبا و فقیر و دارا به میدان شتافتند و پسر پادشاه در انجا گفت من قصد دارم همسرم را از میان دختران شهر خودم انتخاب کنم اما تنها یک شرط برای همسر من واجب است که من آن شرط را بازگو نمی کنم.
تنها یک خواسته دارم : من به تمامی دختران شهر تخم گلی را می دهم و آنان باید تخم گل را پرورش دهند و پس از مدتی گلی زیبا از آن رشد کند. هر دختری که سلیقه ی بیشتری را به خرج دهد و گلدان زیباتری را برای من بیاورد همسر آینده ی من خواهد بود.
دختران با شور و شعف تخم گلها را گرفتند که در میان آنها دخترک دل سپرده نیز تخمی از دستان پسر پادشاه گرفت.
دوستان دختر او را مسخره کردند که چرا فکر می کنی پسر پادشان میان این همه دختران با سلیقه ی شهر تو را انتخاب میکند ...! اما دخترک لبخندی زد و پاسخ داد پرورش گلی که او خواسته نیز برایم لذت آور است.
روزها گذشت و کم کم زمان به روز موعود نزدیک می شد اما دخترک هر چی بیشتر به گلدان خود میرسید و به آن آب میداد و از آن مراقبت میکرد گلی از آن نمی رویید .
او روز به روز افسرده تر می شد . به گفته ی دوستانش پی می برد . تا روز موعود .... که همه دختران شهر با گلدانهایی زیبا و خوشبو راهی قصر شدند.
یکی گلدانی از یاس های وحشی و دیگر نیز گلدانی از رز های سرخ در دست داشتن یکی شب بوهای معطر و دیگری لاله های قرمز اما دخترک عاشق با گلدانی خشک و خالی راهی شد. تنها به این امید که یک بار دیگر پسر پادشاه را ببیند.
شاهزاده که گلدانها را یکی یکی می گرفت چشمش به گلدان دخترک افتاد و او را صدا کرد سپس به نزد پدرش رفت و در گوش او چیزی گفت و پادشاه لبخندی به لب اورد.
پسر پادشاه بانگ بر آورد که همسر آینده من این دخترک است که گلدان خالی به همراه آورده است.
همهمه ای راه افتاد همه حتی دخترک با تعجب به وی نگاه می کردند که پسر پادشاه گفت: مهمترین شرط من برای ازدواج صداقت همسرم بود در حالیکه تمام تخم گلهایی که به دختران دادم سنگ ریزه ای بیش نبود و قرار نبود گلی از آن بروید ! و تنها کسی که به دروغ متوسل نشد این دخترک بود ...! پس وی هیچ گاه در زندگی به من دروغ نخواهد گفت.
- صفحه اصلی
- درباره ما
- مطالب
- واحدهای فعال
- خدمات حمایتی
- پرونده ویژه
- روش های کمک
- چندرسانه ای
- فرم های آنلاین
- تماس با ما
- تاریخچه و معرفی
- سخن مدیرعامل
- خط مشی کیفیت
- اعضای هیت امنا
- اعضای هیت مدیره
- فعالیت های فرهنگی اجتماعی
- شماره حساب های موسسه
- چارت سازمانی
- مجوز و گواهینامه ها
- فرم تماس آنلاین
- نظر، انتقاد، پیشنهاد
- واحد مشارکت مردمی
- واحد مددکاری
- واحد IT و تبلیغات
- واحد کارآفرینی
- واحد پشتیبانی
- واحد حمایت های آموزشی
- واحد حمایت های پزشکی
- واحد بهبود کیفیت
- واحد مدیریت منابع انسانی
- کمک نقدی
- کمک غیرنقدی
- قلک
- حمایت اینترنتی سایتها و وبلاگها
- حمایت آموزشی و پزشکی
- تخفیف ویژه خدمات و محصولات
- صوت
- فیلم
- مقالات
- گفتگو
- گزارش تصویری
- داستان کوتاه
- شعر
- معرفی کتاب
- گزارش ویژه
- اخبار
- عضویت در بانک خیرین
- درخواست قلک
- درخواست همکاری داوطلبانه
- خدمات مشاوره ای
- خدمات پزشکی
- خدمات آموزشی
- کارآفرینی
- کمک ماهیانه
- کسر از حقوق
- پرداخت اینترنتی