روی صندلی لم داده بودم و در حال گل‌گشت در دنیای مجازی بودم که ناگاه نگاه متعجب و جستجوگر یکی از همکارانم که لب پنجره ایستاده بود، توجهم را جلب کرد. علت را پرسیدم، در پاسخ مرا به دیدن منظره‌ای نادر دعوت کرد

داستان از این قرار است که معمولاً در محل کار، پس از صرف غذا دوست عزیزی که محمد آقا نام دارد و ما او را ممّد آقا صدا می زنیم، ظروف یک بار مصرف ناهار را جمع می کند و پس نهادن آنها در کیسه زباله و گره زدن آن، آن را از همان طبقه سوم به سطل زباله مقابل ساختمان پرتاب می‌کند، فارغ از اینکه در ۹۰ درصد موارد تیرهایش به خطا نمی روند و کیسه پرتابی مستقیم درون سطل زباله شهرداری می افتد، دو سه روز پیش بود که پس از یکی از همین پرتاب‌های سه امتیازی- که گاهی اوقات ما هم به تماشای آن می‌ایستیم- داستانی پیش آمد که اکنون در پی تعریف آنم.

روی صندلی لم داده بودم و در حال گل‌گشت در دنیای مجازی بودم که ناگاه نگاه متعجب و جستجوگر یکی از همکارانم که لب پنجره ایستاده بود، توجهم را جلب کرد. علت را پرسیدم، در پاسخ مرا به دیدن منظره‌ای نادر دعوت کرد، مردی از رهگذران کیسه زباله پرتاب شده توسط ممّد آقا را به زحمت از انتهای سطل زباله تقریبا عمیق شهرداری و از میان انبوه زباله‌های چندش آور دیگر بیرون کشیده بود و گره آن را گشوده بود و پس از یک‌کاسه کردن ته مانده های تمامی ظروف یک‌بار‌مصرف، کنار جوی آب نشسته بود و با دست مشغول خوردن آنها بود، به سرعت و با حرص و ولع می خورد.

تصویر ویرانگر بود، مردی بود تنها، آنهم در مملکتی که می گویند در آن «هیچ فقیری که به نان شبش محتاج باشد وجود ندارد»، تازه یارانه هم که می‌‍دهند. تصویر را دیدم و ناگهان یاد تمام دغدغه‌های فرهنگی و اجتماعی خودم افتادم، حقا که در چنین شرایطی چقدر احمقانه به نظر می‌رسیدند. لحظه‌ای و تنها لحظه‌ای خود را جای او تصور کردم و در همان یک لحظه چنان منفعل شدم که کنترل روانی خود را به کل از دست دادم. بی اغراق شاید اگر کسی آنجا نبود و غرورم اجازه می داد، می‌نشستم و یک دل سیر گریه می کردم.

وای که چه تجربه تلخی بود، در چند ثانیه دنیایم دگرگون شد، لحظه ای به رفتار‌های همراه با تکبّر و تبختر خودم و برخی همکارانم فکر کردم که گاهی با قیافه ای حق به جانب می‌نشینیم و رفتارهای این دست افراد را نقد می کنیم و بر آنان خرده می گیریم که چرا این می کنند و چرا آن نمی کنند.

برخی مسائل به سرعت برق و باد از مقابل چشمان عبور می کرد و بهت و حیرت همچون خوره ذهنم را می‌جوید، برخی مسائل و گرفتاری ها که برای خودم و اطرافیانم بسیار مهم است را به خاطر می آوردم و کم مانده بود ...، او را می‌دیدم که چگونه از ته مانده غذای ما در سطل آشغال شهرداری ارتزاق می کند و خودم و اطرافیانم را که تا دیروز فکر این بودیم کدامیک بیشتر می فروشند، اخراجیها یا جدایی نادر از سیمین!

یاد مسئولان می افتم که همه مشکلات از جمله مفاسد اقتصادی و فقر و …را به کل ریشه کن کرده اند و تنها مشکل موجود را فارسی نبودن جواب آزمایشات و نسخه های پزشکی می دانند و اخیراً به سخن‌فرسایی در باب آن روی آورده‌اند، انشاالله این آخرین مشکل را هم به خیر و خوشی حل کنند و همگی دور هم خوش باشیم،بگذریم…به قول شاعر «دریغا که فقر چه به آسانی احتضار فضیلت است…»

 

 

منبع: عباس رضایی ثمرین / وبلاگ نویسنده


0