روزی تاجر ثروتمند در باغ تفریحی خود که دارای میوه های گوناگون بود , در کنار زن جوان و ماه رخش مشغول لذّت بردن از زندگی بود .زن زیبا روی که دارای قلب پاکی بود , سفره راپهن کند و مرغ بیریان را بر سفره گذاشت وبه شوهرش گفت که غذا حاضر است.


شوهر متکبر قدم زنان آمد و بعد از قربان و جان من گفتن می خواست که با چنگال و کارد مرغ پخته را پاره کند و به خوردن شروع کند , که ناگهان صدای فقری از بیرون باغ بگوشش رسید که می گفت , بندگان خدا گرسنه ام کمکم کنید.
صدای ناله ی فقیر بر گرده و اندیشه ی جوان متکبر و پولدار خوش نیامد و با تمام نیرو بلند شده و بسوی درب باغ روان شد , زن گفت کجا و چرا چنین عجله؟ شوهر گفت: من از گدا ها و فقیران نفرت دارم و دوست ندارم که فقیری با در خواست کمک خوشی ام را بهم زند.
زن مدّبر و دانا بود و با التماس از شوهر خواست که کارش نداشته باشد زیراکه فقیر و ناتوان است و باید به او کمکی نمود تاکه نظر رحمت خدا بر ما بیفتد و تکرارً گفت که اگر به او ضرری برسانی نتیجه کار خود را خواهی دید , زن هر مقدار تمنّا نمود اثر نبخشید ولی اضطراب سرتا پای زن را گرفت که مبادا شوهرش به فقیر آسیبی برساند.
صاحب باغ درب را باز کرد دید که فقیری با لباس ژولیده تمنّا و التماس می کند که کمکش کند , مرد تاجر با فریاد بر سر فقیر که چرا آسایش او را بهم زده است چند سیلی محکم بصورت فقیرکوبید و از او خواست که رنگ نهسش را گم کند.
فقیر با آه و ناله گفت: بجای کمک صورتم را سرخ کردی و بدانکه خدا انتقام گیرنده هست و یقیناً در انتظار نتایج کارت باش که مانند سیلاب روزی زندگی ات را خواهند برد , فقیر بی نوا مظلومانه راهش را در پیش گرفت و با دستان بلند بسوی آسمان زمزمه کنان دور شد.
تاجر , مغرورانه برگشته و بر سر سفره نشست و به خوردن مرغ و سبزی و دوغ شروع نمود و بعد از پر شدن شکم در کنار زن جوانش دراز کشید, امّا خانمش , گرفته و ناراحت بود و به دلش این احساس شور می زد که نتیجه کار شوهرش چه خواهند شد؟
دست خدا بالاتر از همه دستهاست از آنجایکه او خودش شاهد ماجرای کوبیدن سر و صورت فقیر بود , باید ارباب قدرت را گوشمالی دهد و خدای جلیل چنین کار را کرد و تنها از راه گرفتن عقل تاجر متکبر , او را بخاک مذلّت نشاند و در تجارتیکه هرگز فکرش را نه میکرد شکست سنگین خورده و هر آنچه که داشت از جمله خانه و باغ و......
همه را از دست داد و خلاصه همه ی بلاها از هر سو بر سر او فرود می آمد و بالآخره زندگی و حیات او در مدت کوتاهی کاملاً متلاشی گردیده و حسابی گدای گردید که هرگز در زهنش خطور نه میکرد و تاجایکه زن را نیز طلاق داده و تنها ماند.
روزها و ماها و سالها گذشت , زن شوهری جدیدی را انتخاب نمود و شوهر دومش مرد بسیار نجیب دل سوز و انسان حلیمی بود. او روزی از زنش خواست که برای رفع خستگی غذای بپزد و با خود در باغش که تازگیها خریده است ببرد. زنش اینکار را نمود و بعد از تهیه مرغ و سبزی و سایر ضروریات هردو وارد باغ شدند.
زن بعد از ورود در باغ شوهر جدیدش بر بدنش لرزه ی افتاد و بلافاصله بر زمین نشسته و آهی کشیده و زیر لب گفت:
خدایا باورم نه میشود که بار دیگر در همین باغ شاهد جریانی باشم که تصورش را نه میکردم؟.... مرد سوال کرد که چرا بر زمین نشستی مگر از باغ خوشت نیامد؟ گفت نه چنین نیست بلکه نارحتی اندکی پیش آمد که قدری گیجم کرد , هردو در کنار هم نشستند و سفره و دسترخوان را باز نمود و غذا را آماده ساخت.
شوهر می خواست که غذا را میل کند که ناگهان صدای پیچیده و گفت کمکم کنید فقیرم و گرسنه , مرد رو به زنش نموده و گفت که بشقابی را پرکن که برای فقیر ببرم , زن گفت اول شما بفرماید بعداً به فقیر می پردازیم , مرد گفت: به گلویم نه می رود زن , زودتر غذا را ببرم که خدا حق او را بر گردن ما نهاده است ؛ تو چه دانی که خدای بزرگ شاید ما را امتحان کند؟
زن مطابق میلش بشقاب را از هرچیز پر کرد و از اینکه در این زمینه از گذشته تجربه داشت خود بشقاب را برای فقیر برد و از گوشه درب به فقیر داد و با نگاهی عمیق متوجه شد که فقیر همان است که قبلاً صاحب همین باغ و شوهر اول او بود.
زن بعد از دیدن ماجرا زار زار گریه کرده و با خود زمزمه می کرد که خدایا انتقام گیرنده تویی و ای خدایکه همه آنچه که انجام میگیرد سرّی در آن نهفته هست که جز تو کسی نداند......شوهر جدید متوجه گریه خانمش شد و چشمان اشک آلوده ی زنش را دیده و پرسید که چرا گریه می کنی؟ زن گفت این گدا صاحب اقتداری بوده و سرمایه های داشت امّا روزگار با او چه کرده که چنین شده است.
مرد گفت بیا , ناراحت نباش و حتماً او را در زیر بال خود میگریم و زندگی اش را سامان می بخشیم و بگذار که او را صدا کنم که بیاید و در همین باغ برای ما کار کند , درب را باز کرده و دید که بلی روزی همین شخص یعنی همین گدا که صاحب مکنت و مقامی و مالک همین باغ بود با تمام تکبر و غرور او را در جلوی همین باغ با سیلی های محکم به صورتش مورد هجوم قرار داده و با دشنام و ناسزا او را رانده است.
صاحب باغ بلافاصله درب را بست و به خانمش گفت: که این گدا لیاقت آن را ندارد که با او همکاری شود و بگذار در غمی که خود کاشته است بسوزد......
آری دست خدا بالاتر از همه ی دستهاست که اگر بدانیم و امیدوارم که این داستان ما را با خودمان آشنا سازد....

 


0